احمد راسخی لنگرودی
کد خبر: ۱۰۷۳۰۸۴
تاریخ انتشار: ۲۹ مهر ۱۴۰۱ - ۱۷:۰۳ 21 October 2022
 

ذهن‌درد! / نوشتاری از احمد راسخی لنگرودی

 
 

به گزارش تابناک همدان، احمد راسخی لنگرودی در مطلبی با عنوان «ذهن‌درد!» این گونه آورده است:

«به‌زودی در این مکان داروخانه تأسیس می‌شود».

اشتباه نشود، این فقط یک خبر نیست؛ پیامی معنادار است. عبارت پارچه‌نوشته‌ای است که بر سردر یک «کتابفروشی» نصب کرده‌اند؛ در خیابان کارگر شمالی، کمی بالاتر از میدان انقلاب، نبش کوچه شهید… من سالها از این مغازه کتاب می‌خریدم؛ کتاب‌های دست دوم؛ از هر نوعش. کتاب‌هایی می‌خریدم که در کمتر کتابفروشی‌ای پیدا می‌شد. هرازگاه که از آن حوالی عبور می‌کردم، دلم گرم بود به وجود این کتابفروشی. در دل می‌گفتم: خدا را شکر سرپاست و سایه‌اش بالای سر ما، مأمن کتاب‌دوستان است. غافل از این که آن هم روزی مثل خیلی از کتابفروشی‌های دیگر در این چند سال اخیر، از پا خواهد ‌افتاد و جایش را می‌سپرد به کسب و کاری دیگر.

دلم از این بابت گرفته؛ روزگاری می‌دیدمش و حالا دیگر باید در تنهایی‌های خود در خاطراتم مرورش کنم. کاش همچنان می‌بود و غذای ذهن کتاب‌خوانان را فراهم می‌آورد. کاش تابلوی جذابش همچنان بر پیشانی مغازه بود و شهر را اعتباری می‌بخشید. برای تشفی خاطر به خود می‌گویم چرا نگرانی مرد؟ حالا که اتفاقی نیفتاده! اینجا تا دیروز کتابفروشی بود و از امروز داروخانه. چنین جایی تاکنون غذای فکرت را فراهم می‌کرد و از این پس غذای جسمت را! خدا را چه دیدی، شاید روزی هم بیاید یک کتابفروشی جای داروخانه‌ای را بگیرد. به همین سادگی! این که ناراحتی ندارد. و حالا من مانده‌ام با این پرسش که: غذای ذهن مهمتر است یا غذای جسم؟ خُب معلوم است غذای…!

کاش دنیای ذهن هم مثل دنیای جسم هر وقت با مشکل روبرو می‌شد، مثلا هرگاه از محتوا خالی می‌شد و نادانی و جهالت سراغش می‌آمد (تا چه رسد که تمام زوایایش را پُر می‌کرد)، درد می‌گرفت و با درد خبردارمان می‌کرد. همان اصطلاحِ نامتعارف و مهجورِ «ذهن‌درد»! مثل: دندان‌درد، سردرد، پادرد، زانودرد، کمردرد، شکم‌درد، و از این دست دردهای جسمانی که شکر خدا این روزها کم هم نیست.

شک نباید کرد اگر چنین دردی می‌بود با هیچ دردی قابل مقایسه نبود؛ کلانترِ دردها قلمداد می‌شد. چه مبارک دردی بود این ‌درد! در این صورت عجب دنیای متفاوتی برای بشر رقم می‌خورد؛ دردمندانِ ذهنی سرازیر می‌شدند به سمت کتابخانه‌ها و کتابفروشی‌های محل. همه تا ذهنشان کمی درد می‌گرفت، نگرانی از سر و کولشان بالا می‌رفت. در رفع این نگرانی لحظه‌ای درنگ نمی‌کردند. خست روا نمی‌داشتند. برای سلامت ذهنِ خود پول پای کتاب‌ها می‌ریختند. برای دسترسی به چنین کالای درمانگری کمر همت می‌بستند. ساعت‌ها پای این دارو می‌نشستند و با حرص و ولع سطرسطرش را می‌خواندند، یا همان بهتر که گفته شود می‌خوردند! اظهار نمی‌داشتند مطالعه مال بیکاره‌هاست! نمی‌گفتند دل و دماغ خواندن نداریم یا دل خوش سیری چند!

در نتیجه، ذهنها از دانش پر می‌شد و در هر گفتگویی از زبان‌ها می‌ریخت. گفتگوها شکل تازه و دلنشینی به خود می‌گرفت. چشمها جور دیگری می‌دید. افقی دیگر به روی آدمیان گشوده می‌شد. آسیب‌های اجتماعی و امراض روحی رو به کاهش می‌نهاد. جملگی در جستجوی فرشته معرفت و دانایی بودند. بدین‌سان چرخه‌های شکوفایی اخلاق و اقتصاد و سیاست فعال می‌شد.

در چنان دنیایی بازار کتاب چه رونقی می‌گرفت؛ روز به روز پرفروغ‌تر؛ چندان که بیا و ببین! جلوی کتابفروشی‌ها مثل داروخانه‌ها یا غذافروشی‌ها شلوغ بود. عطش کتاب‌خری شهر را می‌گرفت. بیشتر سفارشات حول محور کتاب دور می‌زد. بیشتر گفتگوها بر سر کتاب بود. همه از کتاب‌های خوب و تازه می‌پرسیدند؛ از بازار کتاب چه خبر؟ تیراژ کتاب‌ها در این کشور هشتاد و پنج میلیونی، میلیونی می‌شد. کتابی در قفسه کتابفروشی‌ها خاک نمی‌خورد؛ نیامده می‌رفت در دست مشتری. مسافران در تاکسی و اتوبوس و مترو، کتاب در دست بودند. دست دردمندان ذهن کیسه‌های نایلونی کتاب بود و با شتاب به خانه می‌رفتند. دیجی‌کالاها کتاب بار صندوق خود می‌کردند و به در خانه‌ها می‌بردند. در هر خانه‌ای کتابخانه‌ بود. در بازار سیاه دارو، راسته همان خیابان ناصرخسرو، کنار هر داروفروشی، کتابفروشی هم بود و زیر لب با عبور هر رهگذر زمزمه می‌کرد: «کتاب کتاب»! متقاضیان هم بابتش پول‌های کلان می‌پرداختند. بازار نویسندگان مانند مطب پزشکان می‌گرفت. پول پای این بازار می‌ریختند. چه بازاری می‌شد این بازار نویسندگان!

در این دنیای دلپذیر شرکت‌های دارویی دو نوع دارو عرضه می‌کردند: داروی جسم و داروی ذهن. کتابفروشی‌ها حکم کیمیا را داشتند. دیگر نبودشان در کوی و برزن کاملا احساس می‌شد. دردمندان ذهن در خیابان با شتاب دنبالش می‌گشتند. وقتی نمی‌یافتند، صدایشان درمی‌آمد: «وای، چرا در این خیابان یک کتابفروشی پیدا نمی‌شود! چرا هر چه می‌گردم یک کتابفروشی نمی‌بینم. آقا! کتابفروشی در این اطراف کجاست؟!»

با «ذهن‌درد» شهر چه رنگ زیبایی به خود می‌گرفت. همه جا بوی کتاب می‌داد. چندان جای تعجب نبود که روزی بر سر در داروخانه‌ای این نوشته نصبه شود: «به‌زودی در این مکان کتابفروشی تأسیس می‌شود». چقدر دیدنی بود این پارچه‌نوشته!

«به‌زودی در این مکان داروخانه تأسیس می‌شود».

اشتباه نشود، این فقط یک خبر نیست؛ پیامی معنادار است. عبارت پارچه‌نوشته‌ای است که بر سردر یک «کتابفروشی» نصب کرده‌اند؛ در خیابان کارگر شمالی، کمی بالاتر از میدان انقلاب، نبش کوچه شهید… من سالها از این مغازه کتاب می‌خریدم؛ کتاب‌های دست دوم؛ از هر نوعش. کتاب‌هایی می‌خریدم که در کمتر کتابفروشی‌ای پیدا می‌شد. هرازگاه که از آن حوالی عبور می‌کردم، دلم گرم بود به وجود این کتابفروشی. در دل می‌گفتم: خدا را شکر سرپاست و سایه‌اش بالای سر ما، مأمن کتاب‌دوستان است. غافل از این که آن هم روزی مثل خیلی از کتابفروشی‌های دیگر در این چند سال اخیر، از پا خواهد ‌افتاد و جایش را می‌سپرد به کسب و کاری دیگر.

دلم از این بابت گرفته؛ روزگاری می‌دیدمش و حالا دیگر باید در تنهایی‌های خود در خاطراتم مرورش کنم. کاش همچنان می‌بود و غذای ذهن کتاب‌خوانان را فراهم می‌آورد. کاش تابلوی جذابش همچنان بر پیشانی مغازه بود و شهر را اعتباری می‌بخشید. برای تشفی خاطر به خود می‌گویم چرا نگرانی مرد؟ حالا که اتفاقی نیفتاده! اینجا تا دیروز کتابفروشی بود و از امروز داروخانه. چنین جایی تاکنون غذای فکرت را فراهم می‌کرد و از این پس غذای جسمت را! خدا را چه دیدی، شاید روزی هم بیاید یک کتابفروشی جای داروخانه‌ای را بگیرد. به همین سادگی! این که ناراحتی ندارد. و حالا من مانده‌ام با این پرسش که: غذای ذهن مهمتر است یا غذای جسم؟ خُب معلوم است غذای…!

کاش دنیای ذهن هم مثل دنیای جسم هر وقت با مشکل روبرو می‌شد، مثلا هرگاه از محتوا خالی می‌شد و نادانی و جهالت سراغش می‌آمد (تا چه رسد که تمام زوایایش را پُر می‌کرد)، درد می‌گرفت و با درد خبردارمان می‌کرد. همان اصطلاحِ نامتعارف و مهجورِ «ذهن‌درد»! مثل: دندان‌درد، سردرد، پادرد، زانودرد، کمردرد، شکم‌درد، و از این دست دردهای جسمانی که شکر خدا این روزها کم هم نیست.

شک نباید کرد اگر چنین دردی می‌بود با هیچ دردی قابل مقایسه نبود؛ کلانترِ دردها قلمداد می‌شد. چه مبارک دردی بود این ‌درد! در این صورت عجب دنیای متفاوتی برای بشر رقم می‌خورد؛ دردمندانِ ذهنی سرازیر می‌شدند به سمت کتابخانه‌ها و کتابفروشی‌های محل. همه تا ذهنشان کمی درد می‌گرفت، نگرانی از سر و کولشان بالا می‌رفت. در رفع این نگرانی لحظه‌ای درنگ نمی‌کردند. خست روا نمی‌داشتند. برای سلامت ذهنِ خود پول پای کتاب‌ها می‌ریختند. برای دسترسی به چنین کالای درمانگری کمر همت می‌بستند. ساعت‌ها پای این دارو می‌نشستند و با حرص و ولع سطرسطرش را می‌خواندند، یا همان بهتر که گفته شود می‌خوردند! اظهار نمی‌داشتند مطالعه مال بیکاره‌هاست! نمی‌گفتند دل و دماغ خواندن نداریم یا دل خوش سیری چند!

در نتیجه، ذهنها از دانش پر می‌شد و در هر گفتگویی از زبان‌ها می‌ریخت. گفتگوها شکل تازه و دلنشینی به خود می‌گرفت. چشمها جور دیگری می‌دید. افقی دیگر به روی آدمیان گشوده می‌شد. آسیب‌های اجتماعی و امراض روحی رو به کاهش می‌نهاد. جملگی در جستجوی فرشته معرفت و دانایی بودند. بدین‌سان چرخه‌های شکوفایی اخلاق و اقتصاد و سیاست فعال می‌شد.

در چنان دنیایی بازار کتاب چه رونقی می‌گرفت؛ روز به روز پرفروغ‌تر؛ چندان که بیا و ببین! جلوی کتابفروشی‌ها مثل داروخانه‌ها یا غذافروشی‌ها شلوغ بود. عطش کتاب‌خری شهر را می‌گرفت. بیشتر سفارشات حول محور کتاب دور می‌زد. بیشتر گفتگوها بر سر کتاب بود. همه از کتاب‌های خوب و تازه می‌پرسیدند؛ از بازار کتاب چه خبر؟ تیراژ کتاب‌ها در این کشور هشتاد و پنج میلیونی، میلیونی می‌شد. کتابی در قفسه کتابفروشی‌ها خاک نمی‌خورد؛ نیامده می‌رفت در دست مشتری. مسافران در تاکسی و اتوبوس و مترو، کتاب در دست بودند. دست دردمندان ذهن کیسه‌های نایلونی کتاب بود و با شتاب به خانه می‌رفتند. دیجی‌کالاها کتاب بار صندوق خود می‌کردند و به در خانه‌ها می‌بردند. در هر خانه‌ای کتابخانه‌ بود. در بازار سیاه دارو، راسته همان خیابان ناصرخسرو، کنار هر داروفروشی، کتابفروشی هم بود و زیر لب با عبور هر رهگذر زمزمه می‌کرد: «کتاب کتاب»! متقاضیان هم بابتش پول‌های کلان می‌پرداختند. بازار نویسندگان مانند مطب پزشکان می‌گرفت. پول پای این بازار می‌ریختند. چه بازاری می‌شد این بازار نویسندگان!

در این دنیای دلپذیر شرکت‌های دارویی دو نوع دارو عرضه می‌کردند: داروی جسم و داروی ذهن. کتابفروشی‌ها حکم کیمیا را داشتند. دیگر نبودشان در کوی و برزن کاملا احساس می‌شد. دردمندان ذهن در خیابان با شتاب دنبالش می‌گشتند. وقتی نمی‌یافتند، صدایشان درمی‌آمد: «وای، چرا در این خیابان یک کتابفروشی پیدا نمی‌شود! چرا هر چه می‌گردم یک کتابفروشی نمی‌بینم. آقا! کتابفروشی در این اطراف کجاست؟!»

با «ذهن‌درد» شهر چه رنگ زیبایی به خود می‌گرفت. همه جا بوی کتاب می‌داد. چندان جای تعجب نبود که روزی بر سر در داروخانه‌ای این نوشته نصبه شود: «به‌زودی در این مکان کتابفروشی تأسیس می‌شود». چقدر دیدنی بود این پارچه‌نوشته!/ شفقنا

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار